بخوری." ... کمی فکر کرد و گفت:" شاید ! ... خیلی خوش مزه است!" همین موقع ... فریاد زد:" دیدید؟ دیدید! می خواهد مرا بخورد." .. گفت:" من فکری دارم!" بعد در گوش ... و .. چیزی گفت:" که .. آن را نشنید. بعد همه با هم خندیدند. ... به ... گفت:" دلت می خواهد به ساحل بیایی، خب بیا!" ... گفت:" تو نمی ترسی؟" .. جواب داد:" نه نمی ترسم!" .. گفت:" شاید هوس کنم که تو را بخورم!" .. خندید و به طرف ساحل رفت. ... و ... و .. هم به دنبال او رفتند. وقتی به ساحل دریا رسیدند، .. و ... و .. مشغول ساختن یک قلعه ی شنی شدند. اما ..، کنار ... ایستادو او را نگاه کرد و نگاه کرد. بعد در یک چشم بر هم زدن پرید که ... را بگیرد. اما ... و .. و ... خیلی زرنگ تر از .. بودند. آن ها پریدند توی آب. اما .. از آب می ترسید. میو میو کرد و از آن جا رفت. .. و .. و .. غش غش خندیدند و بازی کردند. این همان فکر خوب ... بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 343صفحه 19