... مامانشو می خواد." حیوان کوچولو گفت:" من غم دارم. من غماله هستم!" بزغاله ها گفتند:" غماله جان! غصه نخور .. مامانت رو پیدا می کنیم. ... بچه ها بیایید بگردیم مامان غماله را پیدا کنیم." بزغاله ها شروع به گشتن کردند، رفتند و رفتند تا به یک قورباغه رسیدند. قورباغه ، زبانش را بیرون آورده بود داشت حشره شکار می کرد. بزغاله ها گفتند:" غماله جان! این مامانته؟" غماله گفت:" نه نه ... این زبونش خیلی درازه. مامانم زبون دراز نیست یک لاک پشت از آن جا می گذشت. بزغاله ها گفتند:" غماله جان! این مامانته؟" غماله گفت:" نه نه ... این خیلی سفته. این مامانم نیست." یکی از بزغاله گفت :به این درخت نگاه کن اصلا شاید مامانت این درخت باشه." بزغاله ی دوم گفتا:" اصلا شاید مامانت رو باد برده ...!" سومی گفت:" اصلا شاید گرگ اونو خورده." چهارمی گفت:" اصلا .. شاید .. شاید ..." که یک دفهه ، شتلق .. صدای افتادن چیزی در آب بلند شد، کی بود؟ چی بود؟ بزغاله ها به طرف برکه دویدند و ناگهان از لای بوته ها، تمساح بزرگی را دیدند که در آب شنا کی کرد. تمساح، دهان بزرگش را باز کرده بود ودندانهای تیزش در آفتاب برق می زد. بزغاله ی اول گفت :" چه قدر ترسناکه!" دومی گفت:" وحشتناکه!" سومی گفت :" من می ترسم .. من می ترسم." غماله
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 343صفحه 5