جلو آمد تا تمساح بزرگ را دید. با خوش حالی فریاد زد:" مامان ... مامان ..." بزغاله ها با تعجب گفتند:" مامان؟" غماله گفت:" آره ... این مامانمه .. مامان خودمه ... مامان ... مامان و خودش را توی آب انداخت. تمساح تکانی خورد و غماله را با دمش برداشت و روی کمرش گذاشت. بزغاله ی اول گفت:" این مامانشه!" دومی گفت:" آره ... مامانشه! " سومی گفت:" چه مامان ترسناکی!" چهارمی گفت: ولی خیلی مهربونه!" تمساح با دهان بزرگش، غماله را بوسید، بعد با دمش او را ناز کرد. بزغاله ها گفتند:" آخی ... چه مامان خوبی مثل همه ی مامانا مهربونه!" غماله با خوش حالی روی کمر مادرش بالا و پایین رفت. بعد روی دو پا ایستاد، دستش را برای بزغاله ها تکان دادو با خوش حالی گفت:" بزغاله ها ... بزغاله ها ... " من مامانمو پیدا کردم، دیگه غماله نیستم. خوش حاله! هستم."
بزغاله ها برای او دست تکان دادند و یواشکی گفتند:" خداحافظ خوش حاله! خداحافظ!" و به طرف خانه دویدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 343صفحه 6