فرشتهها
تلویزیون روشن بود و امام را در بیمارستان نشان میداد. مادرم اشکش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت.پیش مادر رفتم و گفتم: «شما برای امام گریه میکنید؟»
مادر گفت: «به یاد روزهای بیماری امام افتادم. روزهایی که همهی ما برای سلامتی امام دعا میکردیم، اما خودشان میدانستند که باید بروند. حتی روزی که از خانه به بیمارستان میرفتند، کنار درخت توت حیاط ایستادند، به خانه، همسر و فرزندانشان نگاه کردند و برای همیشه با آنها خداحافظی کردند.»
گفتم: «کاش حال امام خوب میشد.»
مادر گفت: «امام خسته بودند خیلی درد میکشیدند. برای تمام شدن خستگیها و دردهای امام، یک روز فرشتهها آمدند، چشمهایش را بستند و او را با خود به آسمان بردند. جایی که همه چیز آرام و زیبا و آبی است.»
من و مادرم، کنار پنجره رفتیم و هر دو به آسمان نگاه کردیم. آسمان آرام و زیبا و آبی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 236صفحه 8