روزها گذشت.
هر روز پسر به خانهی پیرمرد میرفت. نان میگرفت و در زمین پشت خانه کار میکرد.
یک روز صبح وقتی که پسر از پیرمرد نان خواست، پیرمرد گفت:«دیگر نان ندارم که به تو بدهم.برو گندمهایت را درو کن! حالا دیگر آن قدرنان خواهی داشت که به در خانهی من نیایی. زمین پشت خانهام را خودت شخم زدی، خودت گندم کاشتی و خودت از آن مراقبت کردی.پس محصول آن نیز مال تو خواهد بود.»
پیرمرد و پسر هردو خوشحال بودند و زمین پر بود از خوشه های پر دانهی گندم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 236صفحه 6