![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/606/606_4.jpg)
نان
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود.
پیرمردی دانا، در دهکدهای زندگی میکرد.روزی پسری فقیر به در خانهی پیرمرد آمد و گفت: «گرسنهام. کمی نان به من بده!»
پیرمرد گفت: «به تو نان میدهم، اما باید زمین پشت خانهام را شخم بزنی.
یعنی خاک را آن قدر زیر و رو کنی که نرم بشود.»پسرک قبول کرد.نان را خورد،
بیل را برداشت و مشغول کار شد. شب پیرمرد گفت: «اگر فردا به خانهی من بیایی، باز به تو نان خواهم داد.» صبح روز بعد،پسر دوباره به خانهی پیرمرد رفت و از او نان خواست. پیرمرد گفت: «به تو نان میدهم اما باید دانههای گندم را در باغچهی پشت خانهام بکاری.» پسرک نان را خورد. دانههای گندم را از پیرمرد گرفت و مشغول کار شد. تا غروب همهی دانههای گندم را کاشت. شب پیرمرد گفت: «اگر فردا هم بیایی به تو نان خواهم داد.» صبح روز بعد پسر دوباره به خانهی پیرمرد رفت و از او نان خواست.پیرمرد گفت: «به تو نان خواهم داد، اما باید به گندمهایی که پشت خانهام کاشتهای آب بدهی.»پسر قبول کرد. نان را خورد و زمین پشت خانه را آبیاری کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 236صفحه 4