در راه را دید و گفت: « جان! شما کجا شنا میکنید؟»
گفت: «در . همین نزدیکیها!»
، را به نشان داد و گفت: «یک دوست جدید برایتان آوردهام.»
،پرید پایین و رفت کنار .
و با هم دوست شدند و برای شنا، رفتند توی . کنار ایستاده بود.
گفت: «آب نمیخوری؟!»
خندید و گفت: «نه! ولی شنا میکنم.»
بعد هم رفت توی .آن روز و و حسابی با هم آب بازی کردند. چون آب خیلی زیاد بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 235صفحه 19