کفشدوزک خراب شد. کفشدوزک بیلانه ماند. اما نا امید نشد و
دوباره مشغول کار شد.
این بار زیر یک سنگ بزرگ، برای خودش لانه ساخت.
اما باران بارید و خانهی کفشدوزک خیس خیس شد.
کفشدوزک به حلزون نگاه کرد. او هنوز توی لانه بود.
نه باد آن را خراب کرده بود و نه باران آن را خیس کرده بود.
کفشدوزک به حلزون گفت: «من از کجا صدف بیاورم؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 235صفحه 5