فرشتهها
مسجد نزدیک خانهی ما خیلی شلوغ بود. هر کس به مسجد میرفت، هدیهای در دست داشت.از مادر پرسیدم: «چرا همه با هدیه به مسجد میروند؟»
مادرم گفت: «امروز، روز جمعآوری کمک های مرمی است.» پرسیدم: «چرا؟»
مادر گفت: «کمک به مردم نیازمند، کاری است که خدا را راضی و خوش حال میکند. برای همین هم، همه در این روز هدیههای خود را در یک جا جمع میکنند تا به دست مردمی که به آنها نیاز دارند برسد.» گفتم: «من هم میخواهم هدیهای به مسجد ببرم.» مادر گفت: «چه کار خوبی!» بعد من و مادر به مغازهای رفتیم. مادرم یک بلوز خرید و آن را در کاغذ کادویی پیچیـد و گفت: «فکر میکنم این هدیهی خوبی باشد.» گفتم: «این خیلی کم و کوچک است. من میخواهم یک هدیهی بزرگ و مهم ببرم. دلم میخواهد خدا را خوشحال و راضی کنم.»
مادر گفت: «خدا به دستهای تو نگاه میکند که با آنها به دیگـران کمک کنـی، نه بـه چـیزی کـه در دست داری. خدا از کار تو خوشحال میشود، نه از بزرگی و یا کوچکی هدیهی تو.»
من و مادرم با هم به مسجد رفتیم و من هدیهام را روی بقیهی هدیهها گذاشتم. خدا دستهای مرا دید. میدانم که او خوشحال و راضی بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 235صفحه 8