لانـهی کفشدوزک
یکی بود، یکی نبود.
بهار بود. بهاری سبز و زیبا. حلزون کوچولویی کنار برگی نشسته بود.
کفشدوزک نزدیک او آمد و گفت: «بیا با برگها، برای خودمان لانه بسازیم!»
حلزون گفت: «من لانه دارم. به صدفم نگاه کن. این لانهی من است.»
کفشدوزک گفت: «ولی من با برگها برای خودم لانه درست میکنم. لانهای قشنگ و بزرگ.» بعد شروع کرد به لانه ساختن. او برگها را کنار هم چید و رفت زیر برگها.
حلزون هم رفت توی صدفش. باد وزید و برگها را برد و خانهی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 235صفحه 4