مادر من...
مادر من یک کتابدار است.
او در یک کتابخانهی بزرگبزرگ کار میکند. وقتی کسی به کتابخانه میآید و کتابی را میخواهد، مادر من آن کتاب را برایش میآورد.
یک بار من با مادرم به کتابخانه رفتم. مادرم گفت: «تو باید خیلی ساکت باشی وبا صدای بلند حـرف نزنی. چـون کسـانی که مشغـول کتاب خواندن هستند حواسشان پرت مـیشود.» به مادرم گفتم: «همهی این کتابها مال شما است؟»
مادرم گفت: «نه جانم! این کتابها مال همه اسـت. هرکس کـه بخواهد میتواند به کتابخانه بیاید و کتاب بگیرد. اما باید بعد از آن که آن را خواند به کتابخانه برگرداند تا دیگران هم بتوانند آن کتاب را بخوانند.»
مادرم هر روز وقتی از سرکار به خانه میآید یک کتاب برای من میآورد. ما آنرا با هم میخوانیم و فردا مادرم آن را به کتابخانه بر میگرداند تا دیگران هم بتوانند آن را بخوانند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 223صفحه 22