آدم برفی
یکی بود یکی نبود. زمستان بود و برف همهی حیاط را پوشانده
بود. بچهها برفها را جمع کردند و یک آدم برفی بزرگ و قشنگ
درست کردند. بعد یک کلاه روی سر آدم برفی گذاشتند تا توی سرمای
زمستان سردش نشود! آنها تمام روز را بازی کردند و خندیدند.
آسمان پر از ابر بود و هوا سردِ سرد. بـچـهها یـکییـکی به خانههایشان رفتند. آدم برفی ماند و دانههای کوچک برف که آرام آرام روی کلاهش مینشستند. صبح روز بعد بچهها برگشتند. دوباره بازی شروع شد. سرسره بازی روی برفها و خنده و خنده و خنده!
وقتی بچهها رفتند آدم برفی به آسمان نگاه کرد. ابرها رفته بودند و ماه توی
آسمان بود. آدم برفی به ماه گفت: «تو میدانی بچهها کجا میروند؟» ماه
گفت: «به خانههایشان.» آدم برفی پرسید: «چرا میروند؟» ماه گفت: «خسته شدهاند. میروند تا بخوابند.» آدم برفی گفت: « من هم خسته شدهام.
میخواهم به خانهام بروم و بخوابم.» ماه خندید و گفت: «باید تا فردا صبر کنی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 223صفحه 4