یک سنگ کوچولو
ناصر کشاورز
یک روز با مامان رفتم به نانوایی
نانهای سنگک را میپخت آقایی
تا نوبت ما شد
یک نان به مامان داد یک سنگ کوچولو روی زمین افتاد
قل خورد و صاف آمد پهلوی پای من
خیلی دلم میخواست باشد برای من
برداشتم آن را
با دست خود اما
چون داغ بود آن سنگ سوزاند دستم را
من آمدم خانه
آن سنگ تنها ماند بر روی انگشتم عکسی از او جا ماند
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 223صفحه 10