وقتی خورشید بیاید تو هم میتوانی به خانهات برگردی و راحت بخوابی!» آدم برفی تا صبح به خورشید فکر کرد.
به خانهاش، به آسمان آبی و زیبا. صبح با گرما و نور خورشید از راه رسید. آدمبرفی به خورشید سلام کرد و گفت:«خسته شدهام. میخواهم به خانهام برگردم و بخوابم.»
خورشیدگفت: «تو بچهها را شادکردی حالا میتوانی به خانهات برگردی.»
خورشید،گرمِ گرم به آدم برفی تابید و تابید. بعد آرام آرام او را بلند کرد و روی ابرهای آسمان گذاشت. آدم برفی روی ابرها چشمهایش را بست و خوابید.
او خیلی خسته بود.
بچهها آمدند. با سروصدا و خنده و شادی. آدم برفی رفته بود. اما کلاه را برای بچهها گذاشته بود. بچهها به آسمان نگاه کـردند. خورشید در آسمان
بود و آدم برفی روی یک تکهی ابر بزرگ راحت
راحت خوابیده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 223صفحه 6