لنگه¬ی جوراب نگاه کرد. این صدای یک
موش بود. یک موش خــاکستری بـا
دو تا گوش بزرگ که از سرما سرخ
شده بود. لنگه جوراب از خوشحالی
جیغی کشـید و گفت :«سـلام خـانم
موشه من یک جوراب سوراخم ولی
فکر می¬کنم بتوانم گوش¬های تو را
گرم کنم. من می¬شوم کلاه تو.»موشه
کـمی او را نگـاه کرد از این طرف و
آن طرف. بعد گفت :«تو چه قـدر
قشنگی، ¬بگذار تو را امتحان کنم!
بعد او را روی سـرش گذاشت و
صورتش را از توی سوراخ بیرون
آورد هنـوز یک دقیقه هم نگذشته
بود که گوش¬هایش گرم شد.
خانـم موشه از خوشحــالی بالا و پایین پرید. به لانـه¬اش رفت تا خود را تـوی آینه تمــاشا کند. موشه و لنگه
جوراب مدت¬ها با هم زندگی کردند. یک روز آن¬ها یک لنـگه کفــش پاره پیدا کردند که خیلی غمگین بود
چون فکر می¬کرد که به درد هیچ کاری نمی¬خورد.
لنگه جوراب تا او را دید فریاد کشید:«خاله موشه این لنگه کفش را ببین، به نظر تو نمی¬تواند یک
تختخواب قشنگ باشه؟!» خاله موشه از خوشحـالی فریاد کشید، بعد لنگه کفش را کشان کشان به خانه برد
و از او یک تختخواب قشنگ درست کرد.
حالا سال¬های سال است که آن¬ها با خوشحالی کنار هم زندگی می¬کنند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 8صفحه 6