![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/573/573_5.jpg)
بعد پرید توی پنجره نزدیک آقـا گنجشکه و گفت :«سلام آقا
گنجشکه. ببینم تو یک لنگه جوراب لازم نداری؟» گنجشکه کمی
او را نگاه کرد. با نوکش او را زیرو رو کرد. سرش را توی سوراخ
او فرو برد و گفت :«من دارم برای همسرم خانم گنجــشکه یک
لانه می¬ســازم. تو خیلی گرم و نرمی اگر مـی¬شد تو را به لانه ببرم
خوب بود. ولـی مـی¬ترسم که خانم گنجـشکه از تو خوشش نیاید.
نه، تو به درد من نمی¬خوری!» گنجشکه پرید و رفت.
لنگه¬ی جوراب تا شب این طرف و آن طرف رفت ولی کسی او را
نمی¬خواست. شب با خستگی آمد و کنار سطل آشغــال نشست.
فکر کرد او هم برود پیش لنگه¬اش توی سطل آشغال. ولی ناگهان
صدایی شنید که می¬گفت: «وووی چــه سرد است. گوش¬هایم
یخ کرد . کاشکی گوش¬های من هم
مثل بدنم پشمالو بود و
یخ نمیکرد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 8صفحه 5