الاغ و دماغ
دماغی بود که بزرگ بود. دراز بود. چاق بود. دماغ نبود، چماغ بود. رو صورت الاغ بود. الاغ الاغ دماغش و دوست نداشت. وقتی به دماغش نگاه می کرد دلش پر از غصه می شد و اشکش در می آمد. آن وقت عر عر می کرد. گوش دماغ را کر می کرد. یک روز دماغش خسته شد و به الاغ گفت: (( حالا که این طوری است من هم قهر می کنم و می روم. (( الاغ گفت: (( خب قهر کن و برو! عرعر ! چه بهتر! (( آن وقت دماغ از الاغ قهر کرد و رفت. آن وقت الاغ بی دماغ شد، دماغ بی الاغ شد!
محمد رضا شمس
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 348صفحه 16