سفینه سیاره یخی زمین خورشید
در آسمان
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز در آسمان می چرخید که را دید. ، از می آمد. جایی که نه سبزه داشت و نه دریا. روشن بود. کمی دور چرخید. همین موقع گرمای را احساس کرد. به طرف رفت. او هیچ وقت نزدیک ،ندیده بود گرم و پور نور بود. همیشه سرد و تاریک بود. تصمیم گرفت را با خودش ببرد و نزدیک بگذارد، این طوری ، هم گرم می شد، هم روشن.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 347صفحه 18