ناصر
محمد رضا شمس
یک چاقو بود که مثل همهی چاقوها نبود. اسم این چاقو، ناصر بود. اولین باری که چشم ناصر، به یک گل افتاد، بیست و چهار ساعت تمام کنارش نشست و پلک نزد. البته چاقوها، پلک ندارند که بزنند! اما اگر او پلک هم داشت، نمی زد. یا وقتی که برای اولین بار قطره های باران را دید، دوید توی حیاط و آن قدر زیر باران قدم زد که اگر به زور او را تو نمی آوردند، حتما)) تا حالا زنگ زده بود. آره! ناصر این جوری بود. از صبح تا شب یک گوشه می نشست و فکر می کرد. بعضی وقتها هم شعر می گفت . دیگ و دیگچهها و کاسه و بشقابها ، می گفتند : (( این طوری که نمی شود! تو یک چاقویی. باید ببری، پاره کنی، نه این که یک گوشه بنشینی و شعر بگویی! آخر چاقو که شاعر نمی شود!)) بعد مجبورش کردند که یک خیار را پوست بگیرد! ناصر نصف خیار را پوست نگرفته بود که حالش بد شد! از آن به بعد هر وقت ناصر چشمش به یک خیار می افتاد، حالش بد می شد! دیگ و دیگچهها و کاسه و بشقابها گفتند: (( خودش را لوس می کند! )) بعد مجبورش کردند یک پیاز را تا آخر پوست بگیرد! ناصر پوست پیاز را گرفت و شر شر اشک ریخت. بعد از آن هم دیگر هیچ وقت نتوانست در چشم هیچ پیازی نگاه کند. کاسه بشقابها و دیگ و دیگچهها که دیدند اوضاع این طوری است گفتند: (( یا باید مثل ما کار کنی، یا از این جا بروی! )) ناصر هم از آن
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 347صفحه 4