فرشتهها
ماه رمضان بود و همهی ما برای افطاری به خانهی مادربزرگ رفته بودیم. پدرم یک جعبه خرما خریده بود. من خیلی خرما دوست دارم. مادربزرگ خرما را شست و آنها را در یک ظرف تمیز گذاشت تا سر سفره بیاورد. من یک خرما خوردم و گفتم: (( به به! خیلی خوشمزه است. مادربزگ یکی بخورید! )) مادربزرگ گفت: (( جان دلم! مگر نمی دانی من روزه هستم و تا وقت افطار چیزی نمی خورم. هنوز که اذان نگفتهاند. ))من یادم رفته بود که مادربزرگ روزه است. یادم رفته بود که نباید جلوی کسی که روزه است چیزی بخورم. گفتم: (( مادربزرگ من یادم رفته بود که شما روزه هستید وگرنه این خرما را نمی خوردم و به شما نمی گفتم که خیلی خوشمزه است! )) مادربزرگ مرا بوسید و گفت: (( اگر هم نمی گفتی خوشمزه است، خودم می دانستم که خوشمزه است! اما روزه بودن و نخوردن چیزهای خوش مزه آن هم تا وقت افطار، خیلی خوشمزه تر است. وقتی بزرگ شوی و روزه بگیری، آن وقت متوجه می شوی که روزه بودن، چه قدر خوشمزه است! ))
همین موقع صدای اذان آمد. یک خرما برداشتم و گفتم: (( حالا بخورید! )) و آن را در دهان مادربزرگ گذاشتم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 347صفحه 8