جا رفت. چمدانش را که پر از شعر بود، برداشت و از آن جا رفت. وسایل آشپزخانه، بدون چاقو شدند. بدون چاقویی که اسمش ناصر بود و شعر می گفت!
ناصر رفت توی حیاط. وسط باغچه، میان گل ها و گلبوته ها نشست. به درخت گیلاس تکیه داد، پاهایش را دراز کرد و شعر گفت و شعر خواند. گلها غنچه کردند. درخت ها شکوفه کردند. پروانه ها آمدند. زنبورها آمدند. پرندهها آمدند و توی باغچه، غوغایی شد. پنجره که داشت نگاه می کرد، همهی این ها را به وسایل آشپزخانه گفت. آن ها، اول گفتند: (( خب به ما چه!))
اما بعد که چند روز گذشت، دلشان برای ناصر و شعرهایش تنگ شد. گفتند: (( عیبی ندارد! بگذاریم باید یک گوشهای بنشیند و کار نکند، در عوض برایمان شعر بخواند.
خب شعر گفتن هم خودش یک جور کار است! )) بعد رفتند و ناصر را با سلام و صلوات به آشپزخانه آوردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 347صفحه 6