چشم بر هم زدن، ... پر زد و کنار ... و ... به زمین نشست." ... گفت:" این ... راه خانهاش را گم کرده است. تو میدانی خانهی او کجاست؟ ... گفت:" فکر میکنم او با آدمها زندگی میکند." .. با خوشحالی گفت:" بله. بله من با آدمها زندگی میکنم." ... گفت:" من فکر میکنم خانهیا او نزدیک رودخانه است." ... با تعجب پرسید از کجا می دانی؟ ... گفت:" از پاهای گلی او!"
... پرسید:" مگر تو پاهای او را میبینی؟" ... جواب داد:" نه! اما بوی آن را حس میکنم." .. گفت:" کاش میدانستیم خانهاش کجای رودخانه است." ... گفت:" نزدیک گندمزار." .. با خوشحالی گفت:" بله. بله . نزدیک گندمزار است." ... میخواست بپرسد تو از کجا این را میدانی که ... گفت:" بوی دانههای گندمی که به پاهایش چسبیده را حس میکنم!" ... با خوشحالی گفت:" حالا میدانیم خانهای ... کجاست." ... گفت:" اما همه به دنبال ... میرویم چون او با این که نمیبیند، راه را پیدا میکند!" ... و ... و ... به دنبال ... راه افتادند و رفتند. ... خوشحال و خندان به خانهاش رسید. ... و ... و ... هم با خیال راحت به خانههایشان برگشتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 341صفحه 19