فرشتهها
دیروز، پدربزرگ و مادربزرگ به مکه رفتند. من و مادر و پدر و دایی عباس و زن دایی و حسین به فرودگاه رفتیم. من دلم میخواست با آنها به مکه بروم و خانهی خدا را ببینم. گفتم:" کاش من و حسین را هم میبردید تا خانهی خدا را ببینیم." مادربزرگ من و حسین را بوسید و گفت:" بزرگتر که بشوید میروید. اما یادتان باشد که همه جا خانهی خداست. هر جا که مهربانی باشد، خوبی و دوستی باشد، آنجا پر از فرشته می شود. آنجا خانهای خدا میشود."
مادربزرگ و پدربزرگ رغفتند و من دعا کردم. دعا کردم که یک روز به مکه بروم و خانهی خدا را ببینم. آن روز حسین را هم با خودم میبرم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 341صفحه 8