دوباره پیش پیامبر برگشت تا از او کمک بخواهد. این بار هم حضرت محمد (ص) با مهربانی به او لبخندی زدند و گفتند:" اگر کسی از من کمک بخواهد، به او کمک خواهم کرد. اما بهتر است از خدا کمک بخواهیم و با تلاش خود و یاری خداوند، مشکلات را حل کنیم." مرد فقیر، باز هم به پیامبر چیزی نگفت. اما به خانه برنگشت. او به خانهی همسایهاش رفت و تبر او را قرض گرفت. به دشت رفت، دعا کرد و از خدا خواست به او توانایی و سلامتی بدهد تا بتواند کار کند. بعد مشغول کار شد، شاخههای خشک را شکست و مقداری هیزم جمع کرد. آنها را به بازار برد و فروخت. مرد دیگر فقیر نبود. گرسنه هم نبود. با یاری و کمک خداوند و تلاش خودش، توانست غذا و لباس بخرد. روز بعد، پیامبر او را دید. مثل همیشه با مهربانی لبخندی زدند و گفتند:" گفته بودم اگر از خداوند کمک بخواهی و خودت هم تلاش کنی، به هیچ کس نیازمند نمیشوی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 341صفحه 6