خدایا...
سوسن طاقدیس
خدایا دیروز پرستوهایت را دیدم که از سفر برگشته بودند . خوش حال شدم . اگر چه پرستوها ، اصلاً مرا نگاه نکردند و ندیدند . یک گربه ی پلنگی هم دیدم که با بچه هایش از روی دیوار رد شد . تا مرا دیدند فرار کردند . من از دیدن آن ها خوش حال شدم ولی آن ها از من ترسیدند . یک شاپرک هم دیدم . ولی هر چه قدر دستم را دراز کردم . روی دستم ننشست . خدایا ، من از این که تو به آسمان ما پرستو دادی و به دیوار ما گربه ی پلنگی دادی با بچه های کوچک و قشنگ و به حیاط شاپرک دادی خوش حالم و تو را شکر می کنم . ولی ...
چرا آن ها از این که تو مرا به آن ها دادی خوش حال نیستم و از من فرار می کنند . می شود کاری کنی ، آن ها هم پیش تو بیایند و بگویند خدایا از این که به ما آدم دادی خوش حالیم و تو را شکر می کنیم !
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 285صفحه 16