فرشته ها
ما می خواستیم با ماشین دایی عباس به گردش برویم . پدرم جلو نشست . من و مادر و زن دایی حسین ، پشت نشستیم . من نشسته بودم کنار پنجره اما حسین بغل زن دایی بود . او می خواست بیاید کنار پنجرهی من گفتم : « نمی شود بیایی . من می خواهم این جا بنشینم ! » حسین نق می زد و بغل زن دایی نمی ماند . من از پنجره بیرون را تماشا میکردم. مادرم گفت « بگذار حسین هم پهلوی تو بنشیند .» گفتم : « من می خواهم جلوی پنجره باشم . دوتایی که نمی شود . » حسین گریه کرد و همه چیز به هم ریخت ، دایی عباش کنار خیابان ترمز کرد و گفت : « این طوری که من نمی توانم رانندگی کنم . » زن دایی از دست حسین عصبانی شده بود مادرم حسین را بغل کرد . من ترسیدم زن دایی با او دعوا کند ، زود رفتم آن طرف و حسین آمد این طرف کنار پنجره . زن دایی خیلی ناراحت بود .
پدرم به او گفت : شما چرا عصبانی می شوید ؟ » زن دایی گفت : « حسین خیلی شیطان و بازیگوش شده ! » پدرم خندید و گفت : « حرف امام را هیچ وقت فراموش نکن . امام می گفتند که بازی و بازیگوشی مال بچه هاست . بزرگ تر ها باید آرام و صبور باشند . حسین هنوز خیلی بچه است ! » زن دایی به من نگاه کرد و خندید بعد همه با هم به پارک رفتیم . من فکر می کنم امام مهربان ترین پدربزرگ دنیا بودند .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 285صفحه 8