گربه و کلاغ
یک روز یک کلاغ گرسنه ، پرید بالای دیوار و خوب به دور و بر نگاه کرد تا شاید غذایی پیدا کند . اما چیزی ندید . پرید و رفت بالای بالا ، روی سیم برق نشست و خوب به همه جا نگاه کرد . ناگهان پایین پایین چشمش به یک تکه پنیر افتاده خواست بپرد و بیایید پایین ، که دید ای داد بی داد پایش به سیم برق گیر کرده و نمی تواند بپرد . با نو کش سیم را جا به جا کرد اما نشد که نشد . قار قار کرد ، اما کسی نفهمید که کلاغ بی چاره گیرد افتاده است . همه فکر کردند که کلاغ آواز می خواند . ساعت ها گذشت . کلاغ همان جا ماند و قار قار کرد . گربه ی بلا او را دید و فهمید که کلاغ گیر افتاده . با خودش گفت : « به به چه ناهار خوش مزه ای ! » گربه پرید روی دیوار . از دیوار رفت روی درخت و از درخت بالای تیر چراغ . کلاغ تا چشمش به گربه افتاد ، با داد و فریاد ، قار قار کرد ، گربه بالای تیر چراغ ماند و یک قدم هم نتواست جلوتر برود . کلاغ ماند روی سیم . گربه ماند بالای تیر چراغ ، گربه از بلندی ترسی و میو میو کرد . کلاغ از گربه ترسید و قار قار کرد . قار قار میو میو قار قار میو میو . . .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 285صفحه 4