شنا کند.» گفت: «ولی او دوست من است.» گفت: «دوست من هم هست.» کمی فکرکردوگفت: «پس باید راهی پیدا کنیمتا راهمبه برکه ببریم.»
گفت: «از کمک میگیریم.» به میچسبد و با ما به برکه میآید!» گفت: «این طوری هم برکه را میبیند، هم !» به این فکر آفرین گفت و هر سه رفتند سراغ .
آن روز، سوار بر پشت شد وهمراه و و به برکه رفت. آن جا خیلی خیلی زیبا بود و همه خوشحال بودند. اما بیشتر از همه خوشحال بود.چوناودوستانمهربانی مثل ، ، ، و داشت که در کنار آنها همه چیز قشنگتر بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 261صفحه 19