دو خانه در یک اتاق
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود.
حلزون کوچولویی بود که از تنهایی میترسید.از رعد و برق میترسید.از سایهی درختها در شب میترسید.از صدای باد میترسید.حتی از خروپف خرس
هم میترسید.وقتی که شب میشد.حلزون میرفت توی صدف کوچکش و
چشمهایش را میبست.اما اصلا خوابش نمیبرد.
یک روز پروانه به خرگوش گفت: «حلزون کوچولو دوست ندارد تنها بماند.
باید کاری کنیم!» خرگوش گفت:«من فکر خوبی دارم!»شب،خرگوش پیـش حلزون رفت و به او گفت: «امشـب پروانه،در خانهی من مهمان است.تو هم بیا و تنها نمان!»حلزون خیلی خوشحال شد و همراه خرگوش به خانهی او رفت خانهی خرگوش خیلی قشنگ بود.ساکت و آرام و تمیز بود.آن شب پروانه و خرگوش و حلزون با هم حرف زدند و خوراکی خوردند و حلزون راحت راحت خوابید. نه صدای باد میآمد.نه رعد و برق نه خرپف خرس.خانهی خرگوش،گرم و امن و راحت بود. صبح،خرگوش به حلزون گفت:«اگر دلت میخواهد میتوانی برای همیشه پیش من
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 261صفحه 4