فرشتهها
داشتم توی حیاط بازی میکردم که دیدم یک جوجه گنجشک افتاده پایین درخت.مادرم را صدا زدم تا بیاید و آن را ببیند.
مادرم گفت: «این جوجه کوچولو از لانهاش بیـرون افتاده و تو باید آن را دوبـاره توی لانهاش بگذاری. مـادرم جوجه را آرام توی دستهای من گذاشت و کمک کرد تا از نردبان بـالا بروم.من جوجه را آرام توی لانهای که بالای درخت بود گذاشتم. مادرش جیک جیک میکرد و این طرف و آن طرف میپرید. او خیلی خوشحال شد.مادرم مرا بغل گرفت و بوسید و گفت:«خدا تورا خیلی دوست دارد چون انتخاب شدی که به جوجه کوچولو کمک کنی.» پرسیدم:«چهطوری انتخاب شدم؟»مادرم گفت: «گنجشک مادر از خدا خواست که به جوجهاش کمک کند،و خداوند کاری کرد که تو جوجه را ببینی و به او کمک کنی.درست مثل وقتی که بچه آهو منتظر مادرش بود...»
گفتم:«و شکارچی مادرش را گرفته بود! همان داستان که امام رضا(ع) از شکارچی خواستند تا آهو را آزاد کند؟!» مادر گفت: «آفرین درست گفتی آنجا هم خداوند امام رضا(ع) را انتخاب کرد تا به بچه آهو کمک کند.» من از پشت پنجره گنجشک و لانهاش را تماشا میکردم. میدانستم که خدا هم دارد مرا تماشا میکند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 261صفحه 8