، را به داد. با یک درخت کشید.
میخواست دوباره گریه کند که و و گفتند:«صبرکن!
یک دارد. الان آن را برایت میآورد.» بعد همه با هم را صدا
زدند. را به داد و با یک خانه کشید و
گفت:«نقاشیام تمام شد. حالا مدادهایتان را بردارید.»
و و و خندیدند و گفتند:«این مدادرنگیهای تو بود که
دیشب در حیاط مانده بود. ما که مداد رنگی نداشتیم.»
خندید و و و و را توی جعبه گذاشت اما آن را
در حیاط جا نگذاشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 229صفحه 19