آنها از چیزهایی که روی زمین دیده بودند
با هم حرف زدندو خندیدند، از گلها، از
جویها، از خیابانها، از بچههاو گربهها...
ابرها خیلی حرفها داشتند که برای هم بگویند اما ابر کوچولو، ساکت ساکت بود چون
او باران نشده بود وبه زمین نرفته بود.
ابر کوچولو پرسید:«شما باز هم میبارید؟»
ابرها جواب دادند:«به زودی! چون بهار است. بهاریعنی فصل باران!»
ابر کوچولو با خوشحالی گفت:«مرا هم با خودتان به زمین میبرید؟»
ابرها او را درآغوش گرفتندوگفتند:«به زودی ابرکوچولو! به زودی تو هم باران میشوی
و میباری!»
و در آن بهار زیبا، ابرکوچولو برای اولین بار باران شدو بارید. او هیچ وقت تمام نشد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 229صفحه 6