فرشتهها
خانه پدر بزرگ پر از مهمان بود.عمو جان وعمهجان با بچههاشان به خانهی
پدربزرگ آمده بودند. بچهها بازی میکردند و پدر و مادرها با هم حرف میزدند.
مادرو زن عمو وعمهجان،توی آشپزخانه مشغول به کار بودند.آنها نمیخواستند
مادربزرگ به زحمت بیفتد.
به مادر گفتم:«کمک نمیخواهید؟» مادر گفت:«نه جانم!برو بابچهها بازی کن.»
میخواستم به حیاط بروم که دیدم جلوی در پر از کفش است.به یاد حرف امام
افتادم که جلوی در مسجد را پر از کفش دیدند و راه داخل شدن به مسجد
نداشتند،پا روی کفشها نگذاشتند و گفتند:«کفشها را مرتب کنید تا کسی
آنها را لگد نکند.»همهی کفشها را جفت جفت مرتب کردم و کنار در چیدم.این
طوری هیچکس آنها را لگد نمیکرد.
به آسمان نگاه کردم وبه خدا لبخند زدم.او همیشه مرا میبیند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 229صفحه 8