گفت:«مدادرنگیهایم را گم کردهام.» گفت:«غصه نخور من یک
دارم آن را به تو میدهم.»
رفت و را آورد. با یک خورشید کشید و گفت:«نمیتوانم
فقط با نقاشی کنم.» ودوباره گریهاش گرفت.
صدای گریهی را شنید.از لانه بیرون آمد و گفت:«غصه نخور! من
یک دارم.آن را برایت میآورم.» رفت و را آورد. با
یک گل کشید و گفت:«فقط با و نمیتوانم نقاشی کنم.» و باز
گریه کرد.
صدای گریهی او را شنید. از لانه بیرون آمد و گفت:«غصه نخور! من یک
دارم.آن را برای تو میآورم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 229صفحه 18