گفت: «میخواستم سقف خانهام را درست کنم، اما افتادم و دستم درد گرفت.» گفت: «ناراحت نباش! الان دستت را میبندم.»
این را گفت و به خانه رفت و پارچهای تمیز آورد و با آن دست را بست. ازاو خواست تا توی خانه برود.
خانهی خیلی تمیز ومرتب بود اما سقف خانهی او خراب شده بود.
گفت: « را خبر میکنم تا سقف خانه را درست کند. او زرنگ و کوچک است.»
جوابی نداد. به سراغ رفت و او را به خانهی آورد.
بعد هر دو با کمک هم سقف خانهی را درست کردند. خیلی خوشحال بود. او برای و چای درست کرد و هر سه با هم در خانه نشستند و چای خوردند.
از آن روز به بعد، تنها نبود.
او دوستان خوبی مثل و داشت که هر روز به خانهاش میآمدند و او هم به خانهی آنها میرفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 130صفحه 19