موش همسایه، دست موش خاکستری را گرفت و او را به خانهی خودش برد.
همهی موشها آنجا جمع بودند. گردو میخوردند، حرف میزدند و میخندیدند. موش خاکستری کنار آنها نشست. موشها، دوستان خوب و مهربانی بودند.
روزهای سرد و برفی زمستان گذشت و موشها هر چه در انبار جمع کرده بودند، با هم خوردند. تا اینکه غذاها تمام شد. یکی از موشها گفت:
«اگر برفها آب بشوند، میتوانیم دوباره برای پیدا کردن غذا بیرون برویم.»
همین موقع، موش خاکستری فریاد زد: «یادم آمد! یادم آمد! من گردوهایم را زیر برفهای جلوی خانهام پنهان کرده بودم!»
موش خاکستری با عجله بیرون رفت.
برفهای جلوی خانهی خاکستری آب شده بودند.
خاکستری، کیسهی گردوها را برداشت و پیش دوستانش برگشت.
او گردوها را روی زمین ریخت و گفت: «بفرمایید! همه میهمان من هستید!»
موشها با شادی، مشغول خوردن گردوها شدند.
خاکستری، خیلی خوشحال بود، چون توانسته بود همهی دوستانش را شاد کند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 130صفحه 6