کیسه ی گردوها
هوا خیلی سرد بود ولی موش خاکستری، یک کیسه پر از گردو داشت.
او گردوها را توی لانهاش گذاشته بود و فکر میکرد آنها را کجا قایم کند.
خاکستری نمیخواست هیچکس بداند او یک کیسه گردو دارد.
میخواست روزهای سرد زمستان، تنهایی بنشیند و گردوهایش را بخورد.
موش خاکستری، کیسه را برداشت و برد زیر خاک پنهان کرد.
بعد با خودش گفت: «نه! بهتر است آنها را جای دیگری پنهان کنم.»
بعد کیسهی گردوها را برداشت و برد زیر برگهای خشک پشت خانهاش پنهان کرد. اما باز هم فکر کرد شاید کسی آنها را پیدا کند.
برف شروع به باریدن کرد.
زمین پراز برف شد وموش خاکستری، کیسهی گردوهایش را از جایی به جایی میبرد تا آنها را قایم کند. بالاخره جای خوبی برای کیسهی گردوها پیدا کرد.
بعد با خیال راحت توی لانهی گرم و نرمش نشست و بارش برف را تماشا کرد.
چند روز گذشت. موش خاکستری تصمیم گرفت برود و کیسهی گردوهایش را بردارد و یکی یکی گردوهایش را بخورد. اما هر چه فکر کرد، یادش نیامد گردوها را کجا گذاشته.
او خیلی گرسنه بود. خاکستری، تنها و گرسنه و غصهدار توی خانه نشست و فکر کرد.
همین موقع موش همسایه به خانهی خاکستری آمد. او سه تا گردو توی دستش داشت. خاکستری از دیدن او خیلی خوشحال شد.
موش همسایه به او گفت: «هوا سرد شده. ما گردوهای زیادی جمع کردهایم. پیش ما بیا و تنها نمان!» خاکستری گفت: «من هم گردو جمع کرده بودم. اما نمیدانم آنها را کجا گذاشتهام؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 130صفحه 4