فرشتهها
پدربزرگ، جانمازش را پهن کرد.
کنار او نشسته بودم و نگاهش میکردم.
توی جانماز، مهر و تسبیح و یک شیشه عطر بود.
گفتم: «چرا توی جانماز، شیشهی عطر گذاشتید؟»
پدربزرگ گفت: «وقتی نماز میخوانم. به ریشهایم عطر میزنم.» پرسیدم: «چرا؟»
پدربزرگ گفت: «وقتی حضرت محمد (ص) توی کوچههای مدینه راه میرفتند، عطر خوش و نسیم خنکی در هوا میپیچید. بچهها به دنبال عطر پیامبر، کوچهها را میدویدند و با ایشان بازی میکردند. بوسهها و لبخند پیامبر،دلهای آنها را شاد میکرد و از شادی بچهها،
خدا شاد میشد.»
گفتم: «برای همین وقت نماز عطر میزنید؟»
پدربزرگ گفت: «نماز یعنی در برابر خدا ایستادن و با او حرف زدن. وقتی در برابر خدا به نماز میایستیم، باید پاکیزه و خوش بو باشیم.»
پدربزرگ را بوسیدم و گفتم: «شما همیشه پاکیزه و خوش بو هستید.» پدربزرگ شیشهی عطر را باز کرد.
همه جا پراز بوی پیامبر شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 130صفحه 8