گفت: «نه. نه. او دوست ندارد کسی به خانهاش برود. من نمیآیم.»
گفت: «اما اگر بداند که ما دوستش داریم، ما را به خانهاش راه میدهد.»
و رفتند به خانهی . در زدند و منتظر شدند تا در را باز کند. اما در را باز نکرد.
به گفت: «دیدی! او نمیخواهد کسی به خانهاش برود. من به خانهام بر میگردم.»
رفت، اما دوباره در زدو منتظر ماند.کمی گذشت. اما در را باز نکرد.
با خودش گفت: «شاید خانه نیست. منتظر میمانم تا برگردد.»
پشت درخانهی نشست. اما برنگشت.
میخواست به خانهاش برگردد که از توی خانه صدایی شنید.
دوباره در زد. کمی بعد در را باز کرد. او خیلیغمگین بود.
سبزیهایی را که چیده بود، به نشان داد و گفت: «من و این سبزیها رابرای شما چیدهایم.»
چیزی نگفت.
پرسید: «چی شده؟ چرا غمگینی؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 130صفحه 18