
نزدیک رفت و پرسید :« دوست عزیز! چیزی گفتی؟»
اما سکوت کرده بود. دوباره باد وزید.
باز هم صدا کرد.
همین موقع که بالای درخت نشسته بود و آنها را نگاه میکرد، شروع کرد به خندیدن.
پرسید:«به چی میخندی؟»
گفت:«تو میدانی این چیست؟»
از درخت پایین آمد و را برداشت و گفت:«دیروز، آدمها به جنگل آمده بودند. آنها این
را جا گذاشتند و رفتند.»
، را از زمین برداشت و و در آن فوت کرد.
صدایی از بیرون آمد. گفت:«گوش کنید! ببینید چه صدای قشنگی دارد.»
بعد باز هم در فوت کرد و صدای زیبایی از آن بیرون آمد.
و و ، کنار نشستند و به صدای زیبای گوش دادند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 96صفحه 19