پنج تا موش و یک گربه
مصطفی رحماندوست
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، در شهری، خانهای بود. توی خانه هم، لانهای بود. لانهی پنج تا موش،
پنج تا موش بازیگوش.
اولی موش دم سفید
دومی موش دم سیاه
سومی موش دم دراز
چهارمی موش دم کوتاه
پنجمی موش پشمالو
چاق و تپل، مثل هلو
یک روز صبح زود، موشها گرسنه از خواب پریدند. گوشه پس گوشههای لانه را گردیدند، اما توی لانه
چیزی برای خوردن ندیدند.
اولی گفت:« گرسنهایم، غذا کو؟»
دومی گفت: « فندوق و باقلوا کو؟»
سومی گفت:« نان و پنیر نداریم»
چهارمی گفت:« گردو و شیر نداریم.»
پشمالو گفت:« بدون یک ذره صدا
همگی به
دنبال غذا.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 96صفحه 4