![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/204/204_5.jpg)
پنج تا موش میخواستند از لانه بیرون بیایند که
ناگهان سایهی گربه را دیدند. ترسیدند.
عقب کشیدند. اما چیزی را هم فهمیدند: این را که
گربه خوابیده و موشها را ندیده. دم سفید، یواش
یواش از لانه بیرون آمد. دم سیاه، آرام، آرام از لانه
بیرون آمد. دم دراز پاورچین، پاورچین از لانه بیرون
آمد. دم کوتاه آهسته،آهسته از لانه بیرون آمد. اما
پشمالو که خیلی ترسیده بود، از لانه بیرون نیامد.
توی لانه ماند و از گرسنگی به سر خودش زد.
دم سفید گردو پیدا کرد. دم سیاه رفت سراغ پنیر.
دم دراز پسته پیدا کرد. دم کوتاه رفت سر کاسهی
شیر.داشتند غذا میخوردند که اولی گفت:
«پشمالو کو؟» دومی گفت:«گربه دیده، نیامده.»
سومی گفت:«ما هم دیدیم!» چهارمی گفت:
«ترسیده، نیامده.» و چهارتایی با هم گفتند:
«اتل و مثل، پشمالو
از بقیه جا مانده
گرسنه، توی لانه
تنهای تنها مانده
بدو بیا پشمالو
میو میو خوابیده
هیچ کدام از موشها را
حتی تو خواب ندیده»
پشمالو صدای دوستانش را شنید. از خوشحالی،
جیغی کشید و با عجله از لانه بیرون پرید. صدای
جیغ پشمالو به گوش گربه رسید. گربه، از خواب
پرید. چی دید؟ یک موش پشمالو. چاق و تپل مثل
هلو. دوید به دنبال موش. وای به احوال موش.
پشمالو بدو بدو، گربه میومیو. چهار تا موش دیگر،
دوستشان را دیدند. صدای گربه را هم شنیدند.
فکری کردند و نقشهای کشیدند. به داد پشمالو
رسیدند. هرکدام از طرفی دویدند و گربه را دنبال
خود کشیدند.
اولی رفت عقب عقب:«گربه بیا، مرا بگیر»
دومی رفت جلو جلو:«گربه بیا، مرا بگیر»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 96صفحه 5