فرشتهها
دایی عباس ماشین دوستش را آورده بود تا همهی ما را برای زیارت به قم ببرد.
مادرم گفت:«ما به زیارت حضرت معصومه(س) که خواهر امام رضا(ع) است میرویم.
من خیلی خوشحال بودم، چون هیچ وقت به قم نرفته بودم.
پدر و مادرم وضو گرفتند. پرسیدم:«میخواهید نماز بخوانید؟» پدر گفت:«نه!»
گفتم :« میخواهید قرآن بخوانید؟» مادرم گفت: «نه!»
پرسیدم :« پس چرا وضو گرفتید؟»
پدر گفت:« هم موقع نماز خواندن و هم موقع
قرآن خواندن وضو میگیرم تا پاکیزه باشیم.
وقتی به زیارت میرویم هم باید وضو بگیریم.»
به حیاط رفتم و به دایی عباس گفتم:« دایی، شما وضو گرفتهاید؟»
دایی عباس خندید و گفت:« من وضو گرفتهام، اما تو چی؟ »
دایی عباس از حوض آب برداشت و روی من پاشید.
من و دایی خندیدیم و تا آماده شدن پدر و مادرم، با هم آب بازی کردیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 96صفحه 8