از خانه بیرون آمد، تا را دید با تعجب از پرسید:«این دیگر چیست؟»
جواب داد:«نمیدانم! شاید یک مار قرمز باشد.»
گفت:«یک مار قرمز؟پس چرا حرکت نمیکند، یا چیزی نمیگوید؟»
از پشت علفها بیرون آمد و گفت:«چون این مار نیست. من مارها را خوب میشناسم.»
جلوتر آمد و به نزدیک شد. با دمش آرام به ضربه زد.
قل خورد و افتاد جلوی پای .
عقب رفت و کنار ایستاد.
همین موقع باد وزید و از کنار گذشت.
صدا کرد.
و و با تعجب به آن نگاه کردند.
گفت:«شما هم شنیدید؟»
گفت:«انگار چیزی به ما گفت.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 96صفحه 18