
فرشتهها
چند روز بود که عمهام از شیراز به خانهی ما آمده بود. شب ها وقتی که رختخواب عمه را پهن میکردیم تـا بخوابد، من پیـش او دراز میکشیدم تـا برایم حـرف بـزند و قصه بگوید. بعضی وقتها هم چشمهایم را میبستم تا همهفکر کنند من خوابیدهام. آن وقت عمه میگفت: «بگذارید همین جا پیش من بخوابد!» عمهی من خیلی خیلی مهربـان است. روزی که میخواست به شیراز بـرگردد، من خیـلی نـاراحت بـودم. دلـم میخواست او پیش ما بماند. مادرم برای عمه و بچههایش هدیه خرید و آن ها را توی ساک عمه گذاشت. پرسیـدم: «مگر شما از رفتن عمه جان خوشحال هستید که بــرایش هـدیه خریدهاید؟» مـادرم گفت: «نه عزیز من! این یک رسـم است. وقتی بخواهیم از کسی که او را خیلی دوست داریم، جدا بشویم، چیزی را به عنوان هدیه یا یادگاری به او میدهیم.» همین موقع دایی عبـاس توی اطـاق آمـد و گفت: «به یاد هدیهای افتـادم که مردم پاریس به امـام دادند.» پرسیـدم: «چه هدیهای؟» دایی عباس گفت: «وقتی که امام در پاریس بودند، همسایهها آن قدر امام را دوست داشتند و به ایشان احترام میگذاشتند که موقع برگشتنشان به ایران، کمی از خاک فرانسه را به امـام دادند.» پرسیدم: «خاک؟» دایی گفت: «این هم یک رسـم است یعنی عزیزترین چیزی را که داشتند به امام هدیه کردند، تا به او بگویند که چهقدر دوستشان دارند.» من یک سوت فوتبال داشتم که سرش شبیه توپ بود. آن را به عمه دادم. عمه یک سوت بلند زد و پرسید: «این مال من است؟»
گفتم: «بله. این یک رسم است!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 94صفحه 8