
هله و هوله
محمد رضا شمس
یکی بود یکی نبود.
غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک هله بود و یک هوله.
هله و هوله هر چی را که میدیدند، قرچ و قروچ میجویدند. وقتی هم چیزی نداشتند، دهانشان را باز میکردند و هوا میخوردند.
یک روز زیر درخت دراز کشیده بودند. که صدایی شنیدند: «ها ها، هو هو ...»
هله گفت: «باده!» - «شاده!»
- «خوشمزه است!» - «خوردنیه!»
دهانشان را باز کردند و یکی یک گاز از باد گرفتند. جیغ
باد در آمد: «چه کار میکنید؟ دردم آمد.»
و به سرعت از آن جا دور شد، یک روز هم هوا ابری شد. باران آمد. اول چک چک، بعد شرو شر.
دانههای باران به هم چسبیدند. رشته به رشته شدند.
توی آسمان تاب خوردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 94صفحه 4