مورچهی قشنگ
سرور کتبی
یک روز، مورچهی من گم شد. گفتم: «خدایا! مورچهام را پیدا کن!» بعد شکل مورچهام را برای خدا روی کاغذ کشیدم.
مورچهام ریز و زرد و قشنگ بود. خدا گفت: «این مورچه را میشناسم. میدانم کجاست. رفته خانهی همسایه شیرینی بخورد. نمیخواهد به این جا برگردد.»
میدانستم خدا از همه چیز خبر دارد. خدا از دل مورچه هم خبر دارد.
گفتم: «چهکار کنم؟ مورچهام نمیخواهد برگردد. حالا با کی بازی کنم؟» گشتم و گشتم. توی باغچه، مورچهی دیگری پیدا کردم.
مورچهای که ریز و زرد و قشنگ بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 56صفحه 22