و مجبور شد منتظر بمــاند و همهی آنهـا را سوار کند. بعد هم آرام آرام راه بیفتد. در حال حرکت بود که مردی را دید که با چند تا ، کنار جاده ایستاده است. ایستاد. منتظر شد تا مرد ها را پشت او بگذارد و بعد چون خیلی سنگین شده بود، آرام آرام حرکت کرد.
خیلی تند میدوید، اما با آن همه مسافر نمیتوانست تند برود. هم پشتش پر از بود و نمیتوانست تند برود. در حالی که توی دشت میدوید نزدیک آمد و گفت: «چه قدر آهسته میآیی؟» گفت: «مسافران زیـادی دارم. نمیتوانم تندتر از این حرکت کنم. به سرعت به طرف رفت و پرسید:«تو چرا تند نمیآیی؟»
گفت: «مگر نمیبینی چه قدر بار دارم همهی این ها را باید به آسیاب ببرم.»
گفت: «حالا معلوم شد برندهی مسابقه کدام ما هستیم!» و به سرعت از آن جا رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 56صفحه 18