مجله خردسال 56 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 56 صفحه 8

فرشته­ها بعضی وقت­هـا اصلاً حوصله­ی بـازی ندارم. مخصوصـاً وقتی که دایی­عبـاس خانه نیست. من دیشب در خانه­ی مادربزرگ خوابیدم، صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم، دایی­عباس رفته بود. پدربزرگ گفت: «دایی­عباس برای انجام کاری به شهر دیگری رفته و چند روز دیگر بر می­گردد.» من دلم نمی­خواست از رختخواب بیرون بیایم. حتی دلم نمی­خواست صبحانه بخورم. چشمهایم را بستم تا دوباره بخوابم. پدربزرگ گفت: «بلند شو تا بـا هم کمی ورزش کنیـم و بعد با نان تازه یک صبحانه­ی خوشمزه بخوریم.» گفتم: «اگر دایی­عباس بود. با هم فوتبال بازی می­کردیم.» پدربزرگ گفت: «حالا من و تو و مادربزرگ با هم فوتبال بازی می­کنیم!» من یک مرتبه از جا بلند شدم و گفتم: «سه تایی؟» مادربزرگ خندید. پدربزرگ گفت: «بله سه تایی!» گفتم: «مگر شما و مادربزرگ می­توانید فوتبال بازی کنید؟» پدربزرگ گفت: «ورزش همیشه آدم را سالم نگه می­دارد.» مادربزرگ گفت: «روزهایی که شاه، امـام خمینی را زندانی کرده بود. امام در همان اتاق کوچک ساعت­ها قدم می­زد.» پدربزرگ گفت: «این هم یک جور ورزش بود. حالا که ما حیاط داریم می­توانیم هر سه با هم بازی کنیم.» آن روز، من و پدربزرگ و مادربزرگ در حیاط فوتبال بازی کردیم. پدربزرگ دروازه­بـان شد. من و مادربزرگ سه تا گل زدیم و برنده شدیم. بعد هم یک صبحانه­ی خوشمزه با نان تازه خوردیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 56صفحه 8