فرشتهها
بعضی وقتهـا اصلاً حوصلهی بـازی ندارم. مخصوصـاً وقتی که داییعبـاس خانه نیست. من دیشب در خانهی مادربزرگ خوابیدم، صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم، داییعباس رفته بود. پدربزرگ گفت: «داییعباس برای انجام کاری به شهر دیگری رفته و چند روز دیگر بر میگردد.» من دلم نمیخواست از رختخواب بیرون بیایم.
حتی دلم نمیخواست صبحانه بخورم. چشمهایم را بستم تا دوباره بخوابم.
پدربزرگ گفت: «بلند شو تا بـا هم کمی ورزش کنیـم و بعد با نان تازه یک صبحانهی خوشمزه بخوریم.» گفتم: «اگر داییعباس بود. با هم فوتبال بازی میکردیم.»
پدربزرگ گفت: «حالا من و تو و مادربزرگ با هم فوتبال بازی میکنیم!»
من یک مرتبه از جا بلند شدم و گفتم: «سه تایی؟» مادربزرگ خندید.
پدربزرگ گفت: «بله سه تایی!»
گفتم: «مگر شما و مادربزرگ میتوانید فوتبال بازی کنید؟» پدربزرگ گفت: «ورزش همیشه آدم را سالم نگه میدارد.»
مادربزرگ گفت: «روزهایی که شاه، امـام خمینی را زندانی کرده بود. امام در همان اتاق کوچک ساعتها قدم میزد.» پدربزرگ گفت: «این هم یک جور ورزش بود. حالا که ما حیاط داریم میتوانیم هر سه با هم بازی کنیم.» آن روز، من و پدربزرگ و مادربزرگ در حیاط فوتبال بازی کردیم. پدربزرگ دروازهبـان شد. من و مادربزرگ سه تا گل زدیم و برنده شدیم. بعد هم یک صبحانهی خوشمزه با نان تازه خوردیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 56صفحه 8