کرم
مرجان کشاورزیآزاد
کرم سرش را از تاریکی خاک بیرون آورد و گل آفتابگردان را دید. چشمهایش را جمع کرد وگفت: «وای ... چه آفتاب داغی!»
آفتابگردان خندید.
کرم، آرام به سوراخ تاریک خاک خزید و گفت: «نه! من طاقت این همه نور و گرما را ندارم.» او برای همیشه یک کرم خاکی ماند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 51صفحه 22